سراغ



گاهی اوقات فکر می کنم به دست نیاوردن می تواند برایم مفیدتر باشد.از خیل لذت های مادی گرفته تا عشق و سایر چیزهای جدی تر.این نرسیدن ها هنوز به آدم انگیزه ادامه کار می دهد. یکی از چیزهای خیلی ساده که قبلا لذت بخش بود و الان نه، سفر کردن با مترو از این سر شهر به آن سر شهر بود.این کار این روزها اینقدر دچار تکرار شده که دیگر نمی توان از آن لذتی برد.قبلا از اینکه خیره شوم به آدم های متفاوت و دست فروش های مترو لذت می بردم.انگار می خواستم چیزی را کشف کنم یا به جواب سوالی برسم.حتی خواندن کتاب هم در مترو لذت بخش بود.ولی حالا همش در مترو می خوابم.گاهی هم آنقدر این خواب سنگین می شود که چند ایستگاه را رد می کنم و مجبورم دوباره خط عوض کنم.



این روزها بیشتر ما به این فکر می کنیم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. قبل از این خیلی با مرگ بیگانه بودیم. فکر می کردیم که مرگ برای دیگران است و نه ما. .

پیرمردها ترجیح می دهند در مترو سرپا بمانند. دیگر کسی برای صندلی های مترو دست و پا نمی شکند. خودم منتظر می مانم که اتوبوسی خلوت تر را سوار شوم.

این روزها برای هیچ کاری عجله ندارم. حتی زندگی. .

حالا این نوشتن ها قرار است با من چه کند، نمی دانم.

عطار را باید یاد کرد در این آغاز.

که چنین سرود:

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت


هر روز صبح در سه نقطه از تهران، قله ی دماوند را می بینم تا به پادگان برسم و هر بار این قسمت از "اژدهاک" بهرام بیضایی در ذهنم می گذرد.

" منِ اژدهاک که اینک بسته ی این بندم؛ بر بلندی این کوه؛ کوهِ سخت بزرگِ بسیار بلند دماوند! و منِ اژدهاک که از آن گاه که بختِ بدم دیدگانِ مرا به دنیا گشود هر دم بسته ی بندی بودم بسته تر از هر بند هرگز فریادِ آسمان شکافِ خود را بر نیاورده بودم."

یکبار باید فتحش کرد این عظمت را!

حتی برای من که سالهاست با کوه بیگانه ام.

 


من از آن دسته آدم هایم که با موسیقی گوش دادن راحت تر می نویسم. آخر خیلی از نویسندگان می گویند که باید در سکوت نوشت و موسیقی حواسشان را پرت می کند. شاید منم اگر روزی نویسنده شدم مثل آنها موسیقی را به وقت نوشتن، بدنام کنم.

ولی موسیقی فضا می دهد به ذهن و تو روان تر می نویسی. یادم هست عباس معروفی می گفت آثارش را همراه گوش دادن به موسیقی نوشته است. حتی یک آهنگ را در صفحه اش گذاشت که موقع نوشتن سمفونی مردگان به آن گوش می داد.

الان همین چند خط را هنگام گوش دادن به قطعه ای از آلبوم Hambo In The Snow نوشتم.

** هامبو نوعی رقص است.

** آهنگی انتخابی از آلبوم Hambo In The Snow را در کانال

تلگرامم قرار خواهم داد.

 


شاید آن روزی که پدر و مادر قرآن به دست گرفتند که اسم پسرشان را از میان سوره های قرآن انتخاب کنند (بنا به روایتی!)، فکر نمی کردند که تشابه در تلفظ این اسم بعدها برای فرزندشان دردسرساز شود. البته از جهتی مایه مسرت است که سوره آل عِمران آمد و کار به اسامی دیگری نکشید.عِمران یک نام عبری است که می گفتند نام پدر حضرت موسی و حضرت مریم است. اما معنی آن را نمی دانستند. صرفا می دانستند که یک سوره قرآن است. بعدها که داشتم به دنبال معنی اش می گشتم در منبعی غیرموثق به کلمه سعادت و خوشبختی رسیدم. راستش از این که اسمم چنین معنی داشته باشد خوشم آمد و دیگر پی جوی راست و دروغش نشدم. زمان گذشت و آشنا شدم با کلمه ی عُمران که برعکس عِمران خیلی پر کاربرد بود. از بد روزگار عُمران اسم رشته ی پرطرفدار مهندسی بود و بعید به نظر می رسید کسی این کلمه را نشنیده باشد. بنابراین وقتی دیگران برای اولین بار اسمم را می دیدند عُمران تلفظ می کردند و هر بار مجبور به تصحیح بودم. حالا بماند که در حضور و غیاب های مدرسه و دانشگاه همه ی معلم ها و اساتید ، عُمران صدایم می کردند. این مشکل تلفظ زمانی دوچندان شد که من کم کم متوجه شدم حرف "ر" را "ل" تلفظ می کنم. حال تصور کنید کسی که اسم عِمران را نشنیده ، در قبال شنیدن عِملان چه عکس العملی نشان می دهد. طبیعتا می پرسید : چی؟ و من هم می گفتم "مثل عُملان نوشته می شود." و او می فهمید عُمرانی هستم که عِمران خوانده می شوم. بعدها که در دانشگاه رشته معماری می خواندم این سوال دیگران مرا کفری می کرد که "تو که اسمت عِمرانه چرا رشته ی عُمران نرفتی؟" و سرمست از سوال خلاقانه ی خود صحنه را ترک می کرد. با همه این اوصاف این اسم را زیاد در اطراف خود نمی بینم و این کمیابی کامیابم می کند. مثلا دوستانم شاید ده ها رفیق به اسم علی و محمد داشته باشند اما یک رفیق به اسم  عِمران می شناسند. نکته جالب هم این است که خود من تا به حال به صورت حضوری با هیچ عِمرانی برخورد نکرده ام. اگرزمانی دوستی به اسم عِمران داشته باشم شاید به توافق برسیم که برای جلوگیری از اشتباه، یکی از ما را عُمران صدا کنند.


فیلمفارسی کم دیدم. خیلی کم. ولی بنا دارم بنشینم و سینمای ایران را از آن آغازش مروری بکنم. شاید کلی فیلم خوب هم بشود از لابه لای آن فیلم ها پیدا کرد.

ولی هنوز نحوه مواجهه با این فیلم ها را بلد نیستم.

آیا خام دستی های فیلم را باید پای زمان و زمانه اش بگذارم یا اینکه با یک دید امروزی بهشان بنگرم و آنها را کلا آشغال بپندارم.

خب آن زمان ها فیلم های خوبی هم ساخته شده! پس زمان نمی تواند پادرمیانی کند تا اثر زیر سوال نرود. ولی خب باید یک جایی گوشه ی ذهن، عامل زمان را نگه داشت.

در این بازگشت به گذشته و مرور سینمای ایران فیلم "شوهر آهوخانم" را دیدم. رمانش را نخوانده ام. اما فیلم به طور کلی ضعیف بود.

شادی ها و غم های فیلم منطقی نبود و این در شکل گیری شخصیت ها و لنگ زدنشان تاثیر می گذاشت.

نخوانده حس میکنم که در رمان با وجوه استخوان دارتری از تاریخ آن دوره و کشف حجاب و این داستانها روبرویم.

ولی در فیلم اشارات ناچیزی به تاریخ و وقایع رضاخانی و مردسالاری و زن ستیزی می شود و در بهترین حالت به شکلی سطحی ظلم به ن نشان داده می شود. با کتک هایی که آهو میخورد و بی محلی هایی که به او می شود.

رقص که پای ثابت فیلم های آن زمان بوده در این فیلم هم به چشم می خورد. چرا آهوی کتک خورده باید از رقص هوویش لذت ببرد و چرا "میران" اینگونه غیر منطقی سقوط کند؟

جنبه های اروتیک فیلم که خب.!

هر بار که فیلم بدی می بینم با خودم می گویم این ها باید ساخته می شدند تا فیلمهای خوب به وجود می آمدند.

"شوهر آهوخانم" فیلم خوبی نیست ولی لحظاتی از آن را می شود پذیرفت و به این نتیجه رسید که یکبار دیدنش خالی از لطف نیست.

چیزی که از این فیلم دوست ندارم مدارای آهوست. اینکه یکی می تواند هر بلایی سرت بیاورد و باز فرصت جبران داشته باشد.

از جنبه های مثبت فیلم موسیقی آن است که اثر استاد فرهاد فخرالدینی است.

شوهر آهو خانم محصول سال 1347 و بر اساس رمان علی محمد افغانی و به نویسندگی و کارگردانی داوود ملاپور ساخته شده است.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها